الینا گلیالینا گلی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

الینا دنیای مامان و بابا

توجه توجه :تولد شاهزاده خانوم الینا با یک هفته تاخیر برگزار خواهد شد ....

سلام به همه دوستای عزیزم فردا روز تولدمه و من خیلی خوشحالم ولی مامانی و بابایی یه کم ناراحت. به علت کار خرابی بنده و بیماری طولانی مدت هیچکدوم نتونستند برنامه های جشن تولد من رو ردیف کنند تازه بابا جونم هم یه کم مریض شده بود و دو روزی مهمون ما بود توی خونه. به همین علت از همه کارها که مهمترینش خریدن کادو واسه من بود و سفارش دادن کیک عقب موندند.  منم بهشون گفتم:خوب اشکال نداره این دفعه رو  با یه هفته تاخیر بگیرین قول میدم هفته دیگه دخمل خوبی باشم و بزارم که به کاراتون برسین. خوب چی کار کنم دیگه تقصیر خودم نبود که مریض شدم بههههههویی شد. لطفا اگه طرح جدیدی واسه تولد دارین به مامانم کمک کنید این مدت از بس مریض داری کرده کلا هنگه ه...
30 آبان 1392

تولدت مبارک دختر غزیزم

چه لطیف است حس آغازی دوباره            و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس... و چه اندازه عجیب است روز ابتدای بودن!          و چه اندازه شیرین است امروز....                                                  روز تو!                                                      روزی که تو آغاز شدی!   &n...
30 آبان 1392

یک تشکر ویژه از یه خاله خوب و دوست داشتنی خاله ستاره جون...

سلام خاله جون مهربون .این پست فقط و فقط واسه تشکر از شماست. دیشب که پیامتون رو خوندم داشت نفسم بند میومد آخه باورم نمی شد که اینقدر به من لطف داشته باشی. راستشو بخوای وقتی عکسای آوا جونی رو تو وبتون دیدم با خودم گفتم خوش به حالش که خاله به این مهربونی داره  یه کمی هم به نی نی هاتون حسودیم شد... گفتم ای ول به مامانتون !!!! مطمئنم وقتی که دنیا بیاید ایشالله، مامانشون نی نی وبلاگو می ترکونه وقتی عکسامو دیدم از خوشحالی می خواستم جیغ بزنم اما مامانم گفت   همسایه ها خوابند. خیلی خیلی از لطفتتون ممنونم خاله مهربونم.ان شاءالله وقتی نی نیت دنیا اومد خودم میام و لپشو می کشم و گاز گازیش میکنم. حالا هم از همه دعوت می کنم که به خاله ستار...
20 آبان 1392

من و اولین بیماری سخت

سلام یه سلام ویژه به خاله لی لی  مهربون که تو این یه هفته که من نبودم حسابی شرمندم کرده هفته پیش یکی دو روز تب کردم و بی حال بودم همه می گفتند که به خاطر دندونامه.بعد از تبی که کردم دوتا دندونام در اومدند ولی دوباره سه شنبه یهویی تبم خیلی بالا رفت و از ساعت سه تا شش بعد از ظهر یکسره گریه کردم و هی با زبون بی زبونی به مامانیم  می گفتم که دارم از گوش درد می میرم ولی مامانم نمی فهمید.تنها کاری که مامانم کرد این بود که به دکترم زنگ زد و سریع آمادم کرد و با هم رفتیم دکتر.اونجا که رسیدیم منشیش گفت که نفر 29 هستیم و تازه نفر چهارمی رفته بود داخل. من تو ماشین پهلو بابا موندم و مامانی رفت که رو منشی دکتر کلید کنه. بعد  از نیم ساع...
17 آبان 1392
1